انتخاب اول من تو هستی
برای همیشه «انگشت»خویش را
به نام عشق رنگین کردم
آری!! همان که به تو «اشاره» میکند ...
عارفه مرادی
انتخاب اول من تو هستی
برای همیشه «انگشت»خویش را
به نام عشق رنگین کردم
آری!! همان که به تو «اشاره» میکند ...
عارفه مرادی
هرگز جنگ را ندیدم زیرا پلک هایم را در سرزمین پرمهری گشودم که آرامش و روشنی اش را دستخوش دلاوری ها و شجاعت مردانی امثال تو بود.
اما امروز درست در وقت فراغت، جنگی سخت، درون وجودم را احاطه کرد و من با تمام وجود لرزش شانه هایم را احساس کردم . از درون درد می کشیدم و در سکوت همیشگی ام با بغض های سرخورده خودم را می جویدم . فراموشم نخواهد شد لحظه ای که قرار بود تن بی سرت را به آغوش خاک بسپارند. اما از تو چیزی نمانده بود زیرا آتش دشمن بی رحمانه بال و پرت را سوزانده بود همان لحظه ای که در هوای پرواز و آسمانی شدنت شهدشیرین شهادت را بر روی لبهایت می چشیدی مانیز برای دوباره دیدن تو باران اشکهایمان را بی دریغ برکویر تشنه ی گونه هایمان جاری می کردیم.
تو طالب شهادت بودی و ما چشمهایمان در غم عظیم فراغت بی امان می گریید، هرچند که می دانستیم دل به اولیای خدا داده بودی و با خود او معامله کردی و جز شهادت خالصانه در راه وطن اجر و مزدی نمی خواستی اما ما به احترام تک تک لاله های سرخی که برای آرامش مان از جان گذشتند و قدم در جبهه های نبرد نهادند همان مردان بی ادعایی که آمدند اما نه شبیه آن روزی که به جنگ می رفتند و مردانی که هرگز راه رفته را برنگشتند. ما به احترام خون پاک تو تو قیام خواهیم کرد اما هیچ گاه مغلوب افکار پلید شوم اهریمنان نخواهیم شد. تو بزرگترین درسی هستی که مرورت بصیرت و آگاهی را در وجودمان بیش تر ازقبل بارور می کند.
عارفه مرادی
شده یا علی کلامم که دهد به جان طراوت
شه لافتی که باشد سخنش پر از حلاوت
قلم از علی نویسد که جهان به شور بینم
برود ز کف قرارم، ز برای شاه دینم
به جز از علی نباشد که برد چنین سعادت
که به کعبه اش ولادت و به مسجدش شهادت
به مبیت خوف و وحشت، شده مظهر رشادت
همه در شگفت و حیرت، سر ما و این ارادت
چه بخوانمش علی را که بیان آن ندانم
ز کفم ربوده دل را، تب عشق او به جانم
به میان جنگ با کفر، ز خطای عَمر نادان
گذرد ز این وقاحت، که بود رضای یزدان
به قدیر معرفت شد ز کلام ناب احمد
تن با صفاش دارد، ز بهشت بوی سرمد
به سلاح زهر و کینه سر حیدرم شکسته
شکند دو دست ظالم چو کمر به کفر بسته
شب تار، لقمه نانی بدهد به آن یتمیان
ز نگین پادشاهی گذرد ز صدق و ایمان
دل عاشقان کویت بتپد به عشق رویت
به نسیم صبحگاهی برسان به ما تو بویت
شده ام غلام کویش و به عشق تار مویش
به امید آن نشینم که خورم می سبویش
نفسی نمانده بهار،غم دل چگونه گویی
به جهان، تو همتی کن که رهش همیشه پویی
عارفه مرادی
نوشید مینای شهادت مست رفت
الگوی او عباس شد بی دست رفت
جولانگه سیمرغ تا افلاک است
پرواز کرد از ارتفاع پست رفت
فرزانه ای در مکتب اسلام بود
او هم به یاران خودش پیوست رفت
فزت و ربّ الکعبه دائم ذکر او
با زهد خود از دام شیطان رست رفت
او ماجرایی داشت با محبوب خود
با یک اشاره سمت او سرمست رفت
در باور و قاموس «قاسم» مرز نیست
دور از وطن بار سفر را بست رفت
عارفه مرادی