عارفه مرادی

تراوشات ذهنی یک نویسنده و شاعر اسدآبادی

عارفه مرادی

تراوشات ذهنی یک نویسنده و شاعر اسدآبادی

آخرین مطالب

 

ببین چگونه 
برایت هنوز دلتنگ است

کسی که بعد 
تو یک لحظه از تو دست 
نشُست
#نبودت

تک درخت مجنون من؛
دیگر نیستی که برای بودنت سطرها را قلقلک دهم؛ برای لبخندت، چشمانت، آغوش مملو از آرامشت، هزار بار بمیرم.
آری تو نیستی و من زمان زیادی‌ست صدایت را، که چون امواج دستان نوازنده بر کلاویه‌های پیانو نوایی دلنشین بر گوش من صادر می‌کنند؛ گم کرده‌ام.
 بزرگ و خوانا بر دیوار‌های این شهر پر از خاطره‌های من و تو بنویس امروز کوتاه شوند و خیال باطل برگشتنت 
 حس تعلق به تو انگار در دلم با رفتنت خفته است؛ اما اعتراف می‌کنم با اینکه نیستی و داشتنت فرض محالیست، در دشت آبی خیالت از همان روز نفس‌گیر؛ بسیار دویده‌ام و خسته از به دنبال تو گشتن؛ نشسته‌ام، کنار پنجره نه در گوشه اتاق پشت میز چوبی‌ام؛ آخر کنار پنجره اتاق که می‌نشینم، هوای برگشتنت حال عجیبی بر من تحمیل می‌کند و این امید واهی می دانم، چشمان مرا خواهد گرفت...
انگار چادر تنهایی شب،باز گریبانم را گرفت و من اما زمان زیادیست ستارگان را ملاقات نکرده ام؛ شاید تنها دلیل رفتن من به میهمانی بزرگ درخشش سنگ های آسمانی؛ بودن مثلا همیشگی تو بود.

 

وقتی آذر ماه که می آید،غم نبودنت ،پائیزم را پائیزتر میکند

 سالها ست که رفته ای ومن اینجا هرسال پائیز را بی مهر آغاز میکنم.همانطور که بهار زندگی مشترکم را بی حضورت آغاز کردم .امسال هم به یاد همه خوبی هایت ،دردفتر خاطراتم 

و به یادگار میگذارم
 

من که دیگر رویایی ندارم، آرزو ها همه چال شده اند در قبر بزرگ ذهن من، گذاشته ام سهم دیگری شود ستاره ام.
پرستو های خنده را به دشت بی رمق تنهایی کوچانده ام، چشمانم کویری شده اند بس که به در خیره شدم، دستان باریک تنهایی گلوی ذهنم را محکم می فشارند؛و افسوس است، که همانطور در چای داغ این روزمرگی حل می شود.
محبوب من؛ دلم تنگ است برایت ...
زمان زیادی ست ک قلم با جوهر دلتنگی زینت می دهد خطوط صاف کاغذ کاهی سرنوشت را...
نگاهی به گذشته بینداز، مرا به خاطر بیاور، باز خاطراتم را در ذهنت مرور کن؛
باور کن من همین حوالی ام، نزدیک تو که نه؛ نزدیک همان خاطرات خاموش، در یاد تو...!

تقدیم به سردار حبیب الله لطیفی

۱۳۴۱/۹/۱

آذر ماهی جان تولدت مبارک


#عارفه_مرادی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۹ ، ۲۱:۱۰
برای فرمانده ام حبیب

 

هوالحکیم

🔸  بسیجی های  جان بر کف 

خیلی دلم می خواهد که چیزی برای هفتۀ بسیج بنویسم. چیزی برای بسیجی ها و دل پاکشان. چیزی برای حال و هوای دوست داشتنی پایگاهها و رفاقت  های بی نظیر بچه ها ...

می دانم که این نوشته هم مثل بیشتر یادداشت های یهویی و دلی من به پایان نمی رسد ولی چه کنم که خواسته های دل زورشان از دستورات عقل بیشتر است و من باید با همین چند خط دلم را راضی کنم.

خدای من! چقدر این لقب « بسیجی » را دوست دارم. در روزهای دفاع بسیجی ها سرنوشت جنگ را مشخص کردند. بعد از جنگ هم در گلوگاههای مهم انقلاب گره کار به دست بسیجی ها باز شد. حالا هم فرهنگ بسیج در عراق و سوریه آقایی می کند ؛ 
لبیک به صحبت های ولی امر مسلمین جهان رهبر عزیزمان برای حضور نیرو های انقلابی  و ارزشی در میدان جهاد کوچه ها و خیابان ها معابرشهرها  همان بسیجیان و نیروهای انقلابی  آستین بالا زده اند گند زدایی برای مقابله با کرونا به صورت دائمی تا پایان این ویروس منحوس در کل شهرهای ایران انجام خواهند داد 
فقط یک جمله خدا قوت

 الحمدلله ...

حرف زیاد است ولی من خیلی حوصلۀ نوشتن ندارم. امیدوارم همین چند خط بهانه ای باشد برای ادای احترام به هشتاد و شش هزار شهید بسیجی ایران و هزاران شهید بسیجی غیر ایرانی.

به قول عزیزان مداح بند آخر من و التماس دعا! البته اونها بعد از این جمله دست کم نیم ساعت میخونن.

بند آخر:
سلام و درود خدا بر مردان و زنانی که جانشان را برای انقلابشان فدا کردند. یکی در جنگ ، یکی در حوزۀ دانش و دیگری در راه تأمین امنیت. اگر بسیج نبود فتنۀ هشتاد و هشت هم به این راحتی ها مهار نمی شد. دم همۀ بچه بسیجی های با صفا گرم که پشت یک ملت به بودنشان گرم است.

التماس دعا

 

#عارفه_مرادی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۹ ، ۱۱:۲۳
برای فرمانده ام حبیب

به گمانم برسد جمعه ولی دلدار  نیاید
به تمنای دلی خسته و تبدار نیاید

همه شب دل به دعا ناله کنان تا به همیشه
بنشینم به سحر خیره و غمبار نیاید

همه گویند  شود جمعه و آید به حضورش
صد و یک جمعه رود ، وعده ی دیدار نیاید

به گمانم که گناهم شده سد، بر سر راهش
که به عمری زده ام ضجه و تیمار نیاید

 تو بگو چاره ی کارم، چه کنم باغم  یارم
نگرانم که شود مرگ پدیدار، نیاید

#عارفه_مرادی 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۹ ، ۱۷:۵۴
برای فرمانده ام حبیب

خادم نوشت
هزاران سال از آغاز حیات بشر بر این کره ی خاکی می‌گذرد و همه آنان تا به امروز مرده‌اند و ما نیز خواهیم مرد و بر مرگ ما نیز قرن ها خواهد گذشت.
خوشا آنان که مردانه مرده‌اند...
و تو ای عزیز، می‌دانی که تنها کسانی مردانه می‌میرند که مردانه زیسته باشند.
نمی‌دانم وقتی این نوشته را می‌خوانید کجای آسمان ایستاده‌اید!
مدت زمان زیادی از اولین روز که نامتان را شنیده‌ام نمی‌گذرد....
چیز زیادی هم از شما نمی‌دانم...
فقط می‌دانم از وقتی شور عشق در کالبدتان ریشه دواند، سر از پا نمی‌شناختید برای اوج گرفتن و پرواز!
می‌دانید... گاهی به این فکر می ‌کنم که....
آفریدن فرشته ها شاید آسان‌تر از آدم‌ها بود برای خدا....
اما خلق کردن فرشته‌ای در قالب انسان، کار سختی است....
شاید این هم تعبیری از همان مردانه زیستنی باشد که سیدمرتضی می گوید....
فرشته ای در قالب یک انسان...
بی شک من شما را یکی از همان‌ها می‌دانم....
مثل شهید علی قربان ابراهیمی
مثل شهید حبیب لطیفی
مثل شهید محمدرسول رضایی
مثل شهید جلیل زارع
فرشته‌ای بودید که آسمانی شدید....
وعاقبت روزی فرشته‌های مقرب، دف زنان به استقبالتان آمدند....
و به آرزویتان رسیدید...
چه زیبا گفته است سید‌ شهیدان اهل قلم که:
شهدا، واسطه‌ی پیوند آسمان و زمین هستند و جز از طریق آنان، راهی برای جلب عنایات خاصة حضرت حق وجود ندارد..
ما که دستمان خالی است....
بیایید سنت شکنی کنید.....
و امروز را.....
شما به ما هدیه بدهید و برای عاقبت به خیری‌مان دعا کنید!
ان شاءالله که در روز قیامت در کنار اباعبدالله  شفیع ما باشید...

عارفه مرادی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۹ ، ۱۴:۳۶
برای فرمانده ام حبیب

کاش بر دل‌های ما فرمانده باشی ای رفیق...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۹ ، ۲۱:۰۷
برای فرمانده ام حبیب

 

 

برای فرمانده ام حبیب

خواستم "برای حبیب" ساده و بی‌آلایش بنویسم اما، کلمات پشت هم قطار نمیشوند؛ دست تک تک‌شان را گرفتم و نشاندمشان پای کاغذ سفید با تحکم گفتم: بیایید به خط شوید، میخواهم باز از او بنویسم اینبار قصه‌ی سربازی‌اش را می‌نویسم.
 مردی بود که مردانگی‌اش بعد از رفتنش پر رنگ شد.
فرمانده تنها از سر عشق می‌جنگید و دغدغه‌ی داشتن اسم و رسم را نداشت.
  قصه اش را از روزی می‌نویسم که راهش را انتخاب کرد؛ تا اگر روزی اسمش ورد زبان‌ها افتاد چند خطی هم از ذکاوت، پشتکار، مهربانی، ایمان و شجاعتش بیان شود.
 آنقدر شجاع که تا آخرین لحظه کنار رزمندگانش ماند و برایش مهم نبود که تنها در برابر دشمن قد علم کرده‌ است! 
برایش ادای تکلیف و نجات جان نیروهایش مهم بود برای اینکه می دانست در ادامه‌ی این نیم روز سخت باید همین ها کار را دست بگیرند.
و در آخر روزی به همین خاطر جان باخت... 
و کلمات آنقدر حقیراند در پس این اقتدار و شجاعت و ایستادگی
اما کمی جرات به خرج دادند و بر تن کاغذ با رنگ سرخ نوشتند:" برای فرمانده‌ام حبیب".

 

شهید سردار حبیب الله لطیفی

#ع.مرادی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۹ ، ۱۱:۳۸
برای فرمانده ام حبیب

 


جانان من!
باز آمدم. این بار صلاح جدیدی برای ابراز دلتنگی هایم آورده ام. بگو که تو هم از این فرسنگ ها فاصله، بغض صدایم را شنیده ای! 
این بار با اشک هایم برایت می نویسم. این خودکار آبی بی جان جوابگوی بی طاقتیهایم نیست
#ع_مرادی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۹ ، ۱۱:۱۶
برای فرمانده ام حبیب

 

" یاد آن روزهای خوب بخیر 
جبهه بودیم و جنگ می کردیم 

در دل شب و خلوت سنگر 
درد و دل با تفنگ می کردیم"

جبهه جای خوب با شما بودن
جبهه مان ، جای یاد آشنا بودن 

در فراغ دوستان خود ماندن
باز در سنگر کمین، با خدا بودن

کاش می شد به آن روزها برگشت
مثل رودی دوباره جاری شد 

در کنار دوست و هم سنگر 
زخم خورد و زخم کاری شد 

آسمان پر از درد و هجرانست
مثل قلب داغدار من

کاشکی دوباره بر می  گشت
چون جوانی و بهار من

کاش می شد دوباره با لبخند
در کنارتان جوان شد و خندید

همچو قاب عکس این دفتر
غنچه های سرخ را  هم چید

#ع_مرادی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۹ ، ۱۱:۱۶
برای فرمانده ام حبیب